فاطمه زهرا وزینب

داستان شیرین

من فاطمه زهرا هستم

 به وبلاگ من خوش آمدید  

می خواهم با دختر خاله ام یه وبلاگ عالی داشته باشیم 

رزی در ایینه

یک روز دوست خاله نرگس انها را به خانه شان دعوت کرد  رُزی از صبح تا ظهر در ایینه نگاه میکرد تاخودش را ببیند بعد به خاله نرگس گفت : ببینید قشنگ شده ام . خاله نرگس گفت : خیلی قشنگ شده ای . خاله نرگس که اماده شد باهم به مهمانی رفتند. رُزی با بچه هایی که آنجا بودند بازی کرد  . بعد خاله نرگس به رُزی گفت : بیا چایی و شیرینی بخور . ❤️ بعد از خوردن چایی و شیرینی  بازم بچه ها رفتند بازی کنند رُزی هم رفت . رُزی به بچه ها گفت: من از همه شما خوشگل تر هستم .بچه ها گفتند: کی گفته. اوگفت: معلوم است بچه ها رفتند جلو اینه و رُزی گفت : مو های من بلند است 👧 چشمانم هم قشنگ  هست &nbs...
23 تير 1401

گلبرگ به مسافرت می رود

یک روز صبح زود مادر ٬گلبرگ را بیدار کرد و گفت :  دخترم وسایلت را جمع کن می خواهیم به سفر بریم  گلبرگ گفت : مامان من خسته هستم . نمی تونم وسایلم را جمع کنم. مادرش گفت:  پاشو عزیزم کم کم سرحال میشی  گلبرگ٬ خوابالو از تختش بلند شد . لباس و اسباب بازی هایش ٬عروسکش که اسمش سبز پری بود در چمدانش گذاشت.او مسواک وخمیر دندانش را هم برداشت .  او به طرف اشپز خانه رفت و صبحانه اش را خورد.  وقتی به شمال رسیدند. خانه ی انها نزدیک پارک بود . گلبرگ از مادرش اجازه گرفت تا به پارک برود . مادر به او اجازه داد . ...
4 خرداد 1401
1